یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

روز 380 - نگرانم....نگرانم....داغونم

روز 380 - 25 / 06 /1386

نميدونم چرا ولي تصميم گرفتم يك صفحه رو هم به اين معكوس شمار اختصاص بدم. مطمئنم كه شما دوستاني كه با من هم مسير و همراه هستيد هم دست كم حال و هواي منو داريد.شايد با شكل و فرم و اندازه هاي ديگه اي .....

نميگم مضطربم اما نگرانم و هر روز هم به ميزان نگراني هام افزوده مي شه . همش با خودم فكر مي كنم آيا رفتن اونم به اين شكل كار درستيه؟ البته عيبي در اعتبار و قانوني بودن کار نيست..مشكل در اينه كه رفتن من معادل است با كلي زحمت براي اطرافيانم و ريسك روي بخش بزرگي از زندگي اي كه طي سالها با زحمت و عرق جبين جمع شده و تنها هزينه اي كه اين وسط شخصا پرداختم خرج وكيل بوده كه همون اندوخته 7-8 سال كار كردنم بوده ..براي همينم مدام سوالات مختلفي به مغزم خطور ميكنه .. اونقدري كه فكر بعد از رسيدن رو ميكنم به خود رسيدن و پروسه و كيس آفيسر و مديكال و بررسي محل كار و سكيوريتي چك و اينتگريتي چك و اوكي شدن بليط و غيره فكر نميكنم......

نميگم ترسيدم چون ترس و ياس برادر مرگ اند ومن دارم ميرم تا زنده بمونم....دارم مي رم تا تجربه هاي جديد به دست بيارم ، اما نگرانم كه بازهم تجربه هاي به ظاهر شيرينم ته مزه هاي گس و تلخ داشته باشند ..مثل تمام خواستن هام و رفتن هام و نرسيدن هام....مثل تمام چيزهايي كه تا به حال براي داشتنشون يا حفظشون تلاش كردم ولي حالا نيستند و ندارمشون......نگرانم شايد چون قرار نبود من توي اين سفر تنها باشم ولي حالا بايد بقيه مسير سفري كه تنها شروع نشد رو به تنهايي طي كنم.....براي كلي كار كه پيش رومه و از درست و به موقع انجام نشدنشون نگرانم.

سه سال پيش كه هم بچه سال تر بودم و هم بي تجربه تر به اتکای یکی دیگه، زدم به قلب ماجرا و سكان زندگي خودم و دو تا ادم بزرگ ديگه رو هم گرفتم دستم و درست و حسابي تا انتها رفتم و از حركتي كه كردم نه خودم ناراضي بودم و نه اطرافيانم ...شايد حتي كسي تصورش رو نميكرد كه من بتونم اينهمه كارو سر و سامان بدم....اما حالا چي؟ تمام ناراحتي شخصي ام يك طرف ، اين بي برنامگي هاي مالي و عدم پرداخت هاي ماهانه و بي موقع شركت از يك طرف كه شرايط عصبي مضاعفي را به آدم تحميل ميكنه اونم تو شرايط سخت اينچنيني .تلاش براي پيداكردن مشتري براي خونه و نقل انتقال به موقع اون ... انتخاب و معامله يه جاي جديد ولي كوچيكتر اونم تو اين بي ماشيني و وضع و اوضاع نابسامان بنزين... اسباب كشي و جابجايي ....يه طرف ديگر....

بدبختي اينجاست كه نمي تونم بي مسئوليت باشم ...نميتونم شانه خالي كنم ...نمي تونم بي قيد باشم و بگم به من چه....آخه خيلي بي انصافيه ..برادرم كوچكترم چه گناهي كرده كه بايد جور من رو بكشه ...دلم براي مامان هم خيلي مي سوزه....دارم به خاطر دل خودم زندگيش رو تكه پاره مي كنم....همين نگراني هاست كه باعث شده شب نخوابي هاي مدام بياد سراغم .....كافيه كسي يه سر به وبلاگ الهام بزنه تا ببينه بيشتر پيغام هاي من مال ساعت 1 صبح به بعده.....

از اونجايي كه امروز تو اداره بيكار بودم ( رييس رفته نمايشگاه ايتما كه مربوط ميشه به صنايع نساجي - آلمان ) شروع كردم به وبلاگ گردي و مطابق معمول با زير آسمان استراليا شروع كردم....كه اونجا چشمم به اسم و ادرس جديدي افتاد - مسافر استرالياكه نا خود آگاه متن اميدوار كننده كامنتش منو وادار كرد روي لينكش كليك و تك تك صفحات وبلاگش رو با لذت مرور كنم ... و چه به موقع بود چون توي اين جور موقع ها خواندن چنين مطالبي فازي از انرژي مثبت را به سمت ادم روانه مي كنه.... كلي از موارد مثبت زندگي در استراليا نوشته بود......

مسافر استرالبا پستچي عزيز - ممنونم از بابت اين همه انرژي مثبتي كه امروز با خواندن وبلاگت به من دادي و لا اقل به طور مقطعي هم كه شده قدري از نگراني هاي منو كم كردي

هیچ نظری موجود نیست: